محل تبلیغات شما

24/ آذر/ ....❤️ میلادِ میلادم مباررررک❤



ارسالی از همسر جانم
. . . دیشب شب تولدم بود ، متاسفانه تو نبودی . شوهر عاطی زنگ زد گفت لباسای قشنگ بپوشین میخوایم بریم بیرون. میخواست بدون اینکه بگه چه خبره لباسمون مرتب باشه. منو مامان خبر نداشتیم .اماده شدم عاطی گفت بدو تو ماشین بشین تا ما بیایم بعد عاطی اومد تو ماشین گفت مامانم داره لباس میپوشه تا بیاد خلاصه منتظر شدیم تا مامانم بیاد . بارون میومد هوا خیلی ابر سنگینی داشت. رفتیم تا بیرون شهر یهو برگشتیم منم از چیزی خبر نداشتم فقط میدیدم زنگ به گوشی عاطی میخوره و یواشکی
چند روز پیشا بود تو محل کارم بود دکتر اومد گفت فلانی کتاب جدید استیو هاروی خوندی ؟! گفتم نه! گفت خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم بخونی خیلی جالبه،خیلی حرفایی که زده حقیقته، خیلی راهنماییت میکنه و فلان. برعکس من داشتم ی رمان میخوندم ب اسم مردی به نام اُوه ! اینقدر تعریف ازین کتاب شد که مجبور شدم از سر کنجکاوی کتابی ک درحال خوندن بودو با اینکه ۲۰۰صفحه شو خونده بودمو بذارم کنار و شروع کنم به خوندن کتاب جدیده .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شکار لحظات در تاریخ ایران و ایرانی